مجسمه روی یک بلندی در ورودی پارک نشسته.خدا می داند روزی چند نفر را می بیند و حرفهای چند نفر را میشنود و با خودش چه فکرها که نمیکند. حرف نمی زند. فقط نشسته و فکر می کند به چیزهایی که شاید ما ساده از کنارش بگذریم.چیزهایی که تا سالها آتش به قلب او میزند.
گاهی چیزهایی میبیند که کلافه میشود و لابد گمان میکند ارزش او از خیلی آدم ها بیش تر است.
ادامه مطلب
درباره این سایت